پسرشب



ساقی

 

 

به سلامتی درخت!
نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

به سلامتی دیوار!
نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.

به سلامتی دریا!
نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

به سلامتی سایه!
که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

به سلامتی پرچم ایران!
که سه‌رنگه، تخم‌مرغ! که دورنگه، رفیق! که یه‌رنگه.

به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم و نمی‌دونن، دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

به سلامتی نهنگ!
که گنده‌لات دریاست.

به سلامتی زنجیر!
نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.

به سلامتی خیار!
نه به خاطر «خ»ش، فقط به خاطر «یار»ش.

به سلامتی شلغم!
نه به خاطر (شل)ش، به خاطر(غم)ش.

به سلامتی کرم خاکی!
نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش

به سلامتی پل عابر پیاده!
که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !

به سلامتی برف!
که هم روش سفیده هم توش.

به سلامتی رودخونه!
که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچیکو دارن.

به سلامتی گاو!
که نمی‌گه من، می‌گه ما.

به سلامتی تابلوی ورود ممنوع!
که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.

به سلامتی سرنوشت!
که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.


به سلامتی سیم خاردار!
که پشت و رو نداره.

یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

عشق کاغذی


 

 

 



دستمال كاغذي به اشک گفت :

قطره قطره‌ات طلاست یک کم از طلای خود حراج می‌کنی ؟

عاشقم !

با من
ازدواج می‌کنی ؟

اشک گفت : ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی !

تو چقدر ساده‌ای ! خوش خیالِ کاغذی !

توی ازدواج ما تو مچاله می‌شوی چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو وبی‌خیال باش

عاشقی کجاست !

تو فقط دستمال باش !

دستمال کاغذی ، دلش شکست گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد

آخرش ، دستمال کاغذی مچاله شد ، مثل تکه‌ای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد ،

چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاک بود و عاشق و زلال او با

تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت....

 

یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

عشق عشق عشق...........

 

 

 

داستان غمناك دو عاشق كه به هم نمي رسن..

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل كرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز كن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شكنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسك زيبا كف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يكي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي كنند. كنار دست مريم يه كاغذ هست، يه كاغذي كه با خون يكي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را كه ميبينه باور نمي كنه، با دستايي لرزان كاغذ را بر ميداره، بازش مي كنه و مي خونه :

 

سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. كاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينكه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم كه بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 

ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي كاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو كجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا كنارم نمياي؟! كاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي كنه. كاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره كه بهت ثابت كنه دوستت داشت. حالا كه چشمام دارند سياهي ميرند، حالا كه همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي كه نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي كه دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي كه همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي كه بابات از خونه پرتت كرد بيرون كه اگه دوستش داري تنها برو سراغش.

 

يادمه روزي كه بابام خوابوند زير گوشت كه ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه كردم، تو اشكامو پاك كردي و گفتي گريه مي كني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي كه من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه كافي قشنگ شده يا بازم گريه كنم. هنوز يادمه روزي كه بابات فرستادت شهر غريب كه چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي كه بابام ما را از شهر و ديار آواره كرد چون من دل به عشقي داده بودم كه دستاش خالي بود كه واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي كنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي كنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي كاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ….


پدر مريم نامه تو دستشه ، كمرش شكست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي كنه. سرشو بر گردوند كه به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشك يكي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي كه خيلي حرفها توش بود. هر دو سكوت كردند و بهم نگاه كردند سكوتي كه فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود كه بگه پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نمي كنن ‍ 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

دورت بگردم

 

 

 

اهنگ زیبای دورت بگردم عبدالمالکی

 

برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید

 

www.faupload.com/upload/90/Aban/10-15/Ali-Abdol-maleki-Doret-Begardam.mp3 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

عشق کهنه

 

 

 

 

 

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

داستان واقعی

سفر فامیل ما به اروپا تموم میشه و برمیگرده به ایران و این جریان رو برای همسرش تعریف میکنه این خانم هم که سرش درد می کنه برای این کارها میگه حتما یه چیزی هست . شما حتما با هم تلپاتی دارید که این خانم اومده و اینجوری باهات صحبت کرده و شوهرش هم گفته که خیلی شبیه پسر مری هستی . تا اینکه چند روز بعد ایمیلی از خانم مری دریافت می کنند که : من با مدرسه شبانه روزی انگلیس تماس گرفتم و اونها به من گفتند که محل تولد من جایی تو خاور میانه هست و وقتی اصرار کردم که محل دقیق رو به من بگن گفتند که پدر من یک ایرانی بوده . ّ خوندن این ایمیل برای آقای فامیل ما خیلی جالب بوده و حتی یک اپسیلون هم فکر نکرده بود که این خانم قصد بدی از این کار داشته باشه و مثلا بخواد از این آقا پولی بگیره یا .... خانم مری هم که بی طاقت شده به انگلستان سفر می کنه ، چون با مکاتبات تلفنی نتونسته بوده اطلاعات کافی به دست بیاره ، سالها از اون موقعی که اون به مدرسه می رفته گذشته بوده و کارکنان جدید مدرسه اطلاعات چندانی نداشتند . وقتی به در مدرسه می رسه قلبش تند می زده و با خوش فکر می کنه آیا امکان داره که بعد از سالها و در میانسالی خودش ، خانوادش رو پیدا کنه ؟! ! با کارکنان مدرسه صحبت می کنه و ازشون اسم پدرش رو می پرسه. خانم مری در آستانه شصت سالگی بوده و احتمال اینکه پدرش هنوز زنده باشه خیلی کمه ، بنابراین مدرسه الان می تونه این راز سر به مهر رو باز کنه و اسم واقعی پدر مری رو بهش بگه . کارکنان مدرسه که از شنیدن داستان خانم مری واقعا تعجب می کنند و در عین حال مشتاق به کمک کردن بهش میشن اسناد قدیمی رو در میارن و خوشبختانه اسم واقعی پدرش رو بهش میگن و خانم مری از همون انگلیس یک ایمیل به آقای فامیل ما میده و اسم و مشخصات پدرش رو براش می نویسه . و البته با خبر میشه که پدرش سالهاست که فوت کرده . ایمیل به دست آقای فامیل میرسه ، اسم رو سالهای خیلی دور شنیده ، اون موقع که پسربچه کوچیکی بوده ،‌اون موقع که عمه اش در امریکا در آستانه جدایی از همسرش بوده ، بعد از طلاق عمه ،مژده دختر بزرگتر پیش مادرش ( همون عمه آقای فامیل ) می مونه و مریم دختر کوچیکتر با پدرش به انگلیس میره . سالها از شوهر عمه و مریم خبری نبوده ، تا اینکه بعد از بیست سال متوجه میشن که شوهر عمه در تصادف رانندگی از دنیا رفته و محل زندگی مریم هم با فوت اون برای همیشه گم شده بوده . آقای فامیل ما با اولین پرواز به پاریس میره تا دختر عمه ای رو در آغوش بگیره که تنها با تکیه به حس غریزه و علاقه خونی ، اون سر دنیا تو یه پارکی نزدیک ایستگاه قطار پاریس پسر دایی خودش رو شناخت . بعد از سفر پسر دایی به پاریس ، دختر عمه به ایران اومد و دایی و بقیه بستگان خودش رو ملاقات کرد ، اما متاسفانه مادرو خواهرش سالهای قبل در امریکا فوت شده بودند . مریم هر سال برای دایی و پسر دایی کارت تبریک می فرسته و با اینکه تو فرانسه وضع مالی چندان خوبی هم نداره همیشه هر سال عید نوروز برای همه کادوهای عالی از مزونها و عطره فروشیهای معروف شانزه لیزه می فرسته ، می خواد به جای همه کادوهایی که تو شصت سال قبلی می تونسته برای فامیلش بخره ولی نخریده همه رو یک جا بخره . دنیا دنیای کوچیکیه ، این داستان تو فامیل ما واقعا اتفاق افتاد ، داستانی که عین فیلمها می مونه و باورش برای هر کسی راحت نیست .اینجاست که میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه . 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.وبه درخواست يکي از دوستانم اين داستان رو گذاشتم حتما بخونيدش خيلي جالبه. شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!! چه اتفاقي افتاده؟ در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!! چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!! مرد شديدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!! اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني. 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

 

 

 

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.” 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟ - بله حتماً.چه سئوالي؟ - بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟ - فقط ميخواهم بدانم. - اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟ مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم. پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟ بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. - خوابي پسرم ؟ - نه پدر ، بيدارم. - من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي. پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد. مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟ پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم . 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

پسر عاشق

 

 

 

 

 

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

پسری که عاشق...

 

 

 

 

 

 

 

دستهامان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شد : پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست امابقیه در ادامه مطلب ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن
ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن 

دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

شکست....

 

 

 

 

 

 

داستان شکست عشقی زیبا

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

مطلب عشق

 

 

 

 

 

چند مطلب عاشقانه
کسی به شوق تو می خواهد پرواز کند تو پروبالش باش کسی به شوق تو می روید تو آبش باش کسی از سوزش دل با تو سخن می گوید تو زبانش باش کسی تو را بی آنکه بداند جستجو می کند تو مقصد و مقصودش باش کسی تو را صدا می کند تو ندایش باش کسی تو را عشق می ورزد تو معشوقش باش

اولين كسي كه عاشقش ميشي دلتو ميشكونه و ميره . دومين كسي رو كه مياي دوست داشته باشي و از تجربه قبلي استفاده كني دلتو بدتر ميشكنه و ميزاره ميره . بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست و از اين به بعد ميشي اون آدمي كه هيچ وقت نبودي . ديگه دوست دارم واست رنگي نداره .. و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشكوني كه انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يكي ديگه اينطوريه كه دل همه آدما ميشکنه مثه دل منو تو
تنهای تنها از جاده های خیال رویا ییم می گذرم به امید دیدار تو این تاریکی شوم مرا ویران کرد رویاهای مرا در غصه پنهان کرد نیست کسی که به من بیاموزد راه و رسم عشق را افسرده و ماتم زده تنها کنار رود کم آبی نشستم که نیست در آن زلالی فقط به امید دیدار تو
تنهايی را دوست دارم زيرا بی وفا نيست ... تنهايی را دوست دارم زيرا عشق دروغی در آن نيست ... تنهايی را دوست دام زيرا تجربه کردم ... تنهايی را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايی را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايی هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد
توی آسمون دنیا هر کسی ستاره داره چرا وقتی نوبت ماست آسمون جائی نداره واسه من تنهائی درده درد هیچ کس‌ نداشتن هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن دیگه باور کردم آن را که باید تنها بمونم تا دم لحظه مردن شعر تنهائی بخونم

التماس به خدا شجاعت است اگر برآورده شود حاجت

است اگر برآورده نشود حکمت است

التماس به خلق خدا شرمندگي است اگر برآورده شود

منت است و اگر برآورده نشود ذلت است
 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

  

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

ooooo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

ooo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

ooo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

ooooo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

oo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

oooo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

ooo

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

  توسط پسرشب  |
 

 



صفای اشک وفای غم
night.boy007@yahoo.com


 

تصاویر عشقی
انیمیشن متحرک
فانتزی
اگه شکست عشق رو نچشیدی بخون
داستان
پسر عاشق
ساعت ویژه
شرط عشق
داستان زیبا و واقعی مارمولک عاشق
داستان واقعی
تک اهنگ های زیبا
به سلامتی . . .
عکس خودم

 

 آدمك ...
 بنال اي دل...
 عصاي سفيد ...
 امتحان عشق..
 ساقی
 عشق کاغذی
 عشق عشق عشق...........
 دورت بگردم
 دل خسته ها عاشقا دانلود کنین
 رفیق
 ولنتاین
 عشق کهنه
 کلام عشق
 داستان واقعی
 پسر عاشق
 پسری که عاشق...
 شکست....

 

ارديبهشت 1392
فروردين 1392
بهمن 1390
دی 1390

 

پسرشب

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مرام غم صفای اشک و آدرس nightboy.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عشق ماهی
پسر شب
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

داستان
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 6080
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



استخاره آنلاین با قرآن کریم